رمان 🔥خیانت🔥

منا تسلیمی منا تسلیمی منا تسلیمی · 1403/05/23 12:31 · خواندن 1 دقیقه

پارت سوم

مایکل: چه خوب که بیدار شدی حالا می تونیم یکم خوش بگذرونیم😈

مرینت: چی؟ نه خواهش می کنم آخه مگه من چیکار کردم؟😱

مایکل: تو کاری نکردی فقط چون آدرین عاشقته باید اذیت بشی

 

مرینت

 

ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود باید چی کار می کردم؟ حتما تا الان آدرین فهمیده منو دزدیدن اگه مامان و بابا بفهمن دق می کنن امروز قرار بود بهترین روز زندگیم باشه ولی بدترین روز زندگیم شد آخه چرا بایدتو ۲۲ سالگی این همه بلا سرم بیاد ناگهان با صدای مایکل به خودم اومدم

مایکل: مشخصه که خیلی ترسیدی 😈حالا که فکر می کنم توی روز نمی چسبه باید تا شب صبر کنی

 

مرینت

 

بعد از اتاق رفت بیرون و از پشت درو قفل کرد نشستم روی تخت ای کاش هیچ وقت خورشید غروب نمی کرد دلم برای آدرین تنگ شده

 

آدرین

 

مامانم بهم زنگ زد

امیلی: الو آدرین چرا نمیاین؟ چرا گوشی تونو جواب نمی دید همه منتظرتونن 😠

زدم زیر گریه:مرینتتو دزدیدن😭